بسم الله
صداي آهنگهاي پاپ لس آنجلسي و غرب زده آن قدر بلند است كه فرياده هاي «حاج همت» لاي نيزارهاي اروند جا مي ماند و به گوش نمي رسد.صداي قهقهه « پاورچين » ها و « زير آسمان شهر » ها ناله هاي « روايت فتح» را خفه مي كند.بر ديوارهاي شهر روي پوستر شهيد ، عكس مُرده هفتاد ساله مي چسبانند و نام شهيد را بخاطر اينكه بچه هايمان خشونت طلب و جنگ طلب بار نيايند از كوچه ها برداشته و نام نگين و جاويد مي گذارند.غيرت، يك شب بي هوا از جيب مردها توي لجنزار غفلت مي افتد و گم مي شود.مَردها توي چراگاههاي خيابان راه مي افتند و گناه مسلک مي چرند .زنها مثل دستفروشها، كنار خيابان مي ايستند و جواهرات بدلي عرضه مي كنند و پوست گوزن مي پوشند و از زير روسريهاي نازك رشته هاي جهنم شعله مي كشد. آنها افتخار مي كنند كه بچه شان « همبرگر» را درست تلفظ مي كند و به « پيتزا » علاقه پيدا كرده است. شكلاتهاي نستله كار دستِ ما مي دهد،و بعضيها به اسم تمدن ، به گردنشان زنگوله مي اندازند و وقتشان را با آدامس بادكنكي و جدول مي گذرانند.