به نام روشن تو ای قداست محض ،ای شنیدنی ترین مسموعات و دیدنی ترین تجلی ها،ملموس ترین و گویاترین، و سلام بر پیشگاه تو، ای نور، ای تماشایی، ای حس جاودانی،ای شهید، و سلام بر تو ای بابای کودکی ها، ای پدر جوانی، ای سردار دوران زندگی ام.ای که لای برگهای سبز و شعاع زرد خورشید می درخشی، ای سرخ ترین رنگ رنگین کمان، ای تفسیر حلاوت خواب ها و رویاها.ای نفس ملایم بادها در اوج آرزوها،تو ترانه ی ایمانی،شمع محفل بشریتی، از تبار شورش و خون در نبرد با اهریمن دون. شهید سرفراز ،حاج سعید قهاری، تجسم تقوایی، گل سرخ امید وعطر صفا و خلوصی.
پدر شهیدم، ای تجسم رویاهای کودکی ام، ای ساده تر از آسمان صاف و پاک تر از آبی دریا، نمی دانم با این کوله بار دلتنگی به کدام سو،ره بسپارم، تو که نیستی دنیا تیره و تار است، اما نه، یادگارانت هستند، من هستم،برادرم،خواهرم و نام همیشه جاوید تو.
امشب باز بیدارم.خاطره ی رفتنت هنوز هم همچون همیشه در دلم زنده شده.تو چقدر آرام رفتی ،کاش آرامشی از این آرامش بیابم.اما نمی دانی چقدر سخت است ندیدنت و پرسشهایی که هنوز هم منتظر دیدارت است تا سر به سوال بگشاید.چه تلخ است نبود مهر و محبتت و چه شیرین است یادآوری لطف بی انتهایت.
هرشب همه ی پرنده های دنیا را به اتاق کوچکم دعوت می کنم،برای تو نامه می نویسم و به دست نسیم شب می سپارم و می دانم که می بینی و میشنوی و لبخند می زنی و جه لبخند زیبایی، به زیبایی گل های نوشکفته ی بهاری.
اما ماندن سنگین است، امانتی سخت سنگین،وظیفه ای سخت و دشوار و ایمانی چون آتش در کف دست می خواهد تا راه شهید بی کم و کاست پیموده شود و پا بر روی لاله ها گذاشته نشود.شهدا رفتند،آرام و مشتاق و ما ماندیم جامانده و وامانده، و باری سنگین.کاش خوابمان نبرد!
می ستایمت ای همیشه زلال، ای اسطوره ی لایزال، تو که رفتی سرفرازتر از همیشه ایستاده ام و نام تو را پرغرورتر از همرزمان بر لب می آورم.ای بزرگ، ای بی نهایت.
مکان و زمان مراسم ها:
1/12/87 پنجشنبه - 9صبح در مهدیه ی همدان
(سخنران: سردار رادان)
5/12/87 - در اسدآباد (زادگاه شهید قهاری)
4/12/87 - دانشگاه ارومیه - 9صبح
5/12/87 - 5/9 صبح در مصلی ارومیه
4/12/87 - 3بعد از ظهر در مصلی خوی
از چپ به راست:سردار شهید حاج سعید قهاری سعید،سردار شهید سعید مهتدی،سردار شهید حاج احمد کاظمی،سردار شهید حمید آذین پور،سردار شهید نبی الله شاهمرادی،سردار وجدان و آقای سرهنگ باقری.
آری،4یار و سردار قرارگاه حمزه ی سیدالشهداء را می گویم.سردار شهید حاج سعید قهاری سعید،سردار شهید حاج احمد کاظمی،سردار شهید نبی الله شاه مرادی(حنیف)،سردار شهید سعید مهتدی.
اینان 4یار و یاوری بودند که 8سال در قرارگاه حمزه با یکدیگر در مسئولیت های اجرایی خدمت خالصانه نمودند.وقتی که آنها از یکدیگر جدا شدند، شهید حاج سعید قهاری سعید از جمع سه یار جدا شد و به استان دارالعباده ی یزد برای خدمت رفت و مسئولیت فرماندهی ارشد سپاه استان یزد را به عهده گرفت و بقیه ی یاران در تهران،در نیروی زمینی مشغول خدمت شدند که شهید آذین پور هم با اینان بود که مشیت الهی تحقق ملاقات حق و دوستان در پرواز عرفه بود که سردار شهید حاج سعید قهاری سعید به شدت متاثر شد و دائما این جمله را تکرار می نمود:" من از قافله و یارانم جا ماندم" و از همان روز عبادات و رازو نیاز با معبود را مضاعف نمود.
در پرواز عرفه شهید قهاری هم قرار بوده که به همراه شهیدکاظمی و دیگر دوستان باشد.ولی بدلیل جریاناتی و بنا بر مصلحت خداوند آن روز با هواپیمای شهید کاظمی و دوستانش همراه نشد روز قبل از پرواز آنها، شهید کاظمی با منزل ما تماس گرفتند و به پدرم گفتند که شما در ماموریت بعدی به ارومیه همراه ما بیا و قرار بود در این ماموریت همراه آنها نرود و با سفر بعدی شهید کاظمی همراه وی باشد، غافل از اینکه سفر دیگری وجود ندارد و آن پرواز آخرین پرواز آنهاست...
بالاخره مدتی پس از شهادت دوستان شهیدش(یکسال و دو ماه) درحالیکه فرماندهی لشکر3 حمزه سیدالشهداء را در ارومیه به عهده داشتند و پس از 102 روز خدمت خالصانه در عملیاتی با مزدوران و جیره خواران آمریکا، همچو پرستویی عاشق به دیدار یاران شهیدش شتافت و شهد شیرین شهادت که" احلا من العسل" است را نوشید.
*پدرم،ای عزیزترینم، شهادت گوارای تو باد*
بابا جان باز هم سلام.منم دخترت فاطمه.
امروز روز پدر و ولادت مولا علی (ع) است.همه خوشحال اند و برای پدران خود هدیه می خرند.اما من…
امروز روز توست.امسال دومین سالی است که در روز پدر به جای خودت و آن صورت زیبایت و آن دست های پاک و مهربانت، قاب عکست را به بغل می گیرم.آخ که چقدر دلم برای گرفتن آن دست های پاکت پر میزند.
پدر بگو به کدامین سرزمین سفر کردی که آنقدر دلچسب و گواراست که دیگر قفس تنگ دنیا را ترک کردی؟؟
پدر جان! دلم برای آن صدای دلنشین و نگاه مهربانت خیلی تنگ شده.
پدر جان مگر می شود که این همه مدت تو را نبینم؟! خودم هم نمی دانم و باورش برایم سخت است که چگونه این همه شب و روز را به دور از تو و محبت های پدرانه ات تحمل کردم!
پدر خیلی دلتنگت هستم.خیلی دوست دارم یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر تو را ببینم.ولی نه، این دشمنان دوست نما چه ناله های دلخراشی را سر می دهند.
پدر جان! مثل پرستویی عاشق به شهر آرزوها سفر کردی.شهر عشق و شهادت.به شهری که آرزوی همیشگی ات بود.به شهری که رنگ و بوی تو و دوستان شهیدت را می دهد.
ای کسانی که با این پرستوها بوده اید، چرا مهر سکوت بر لب زده اید؟! چرا از این پرستوها نمی نویسید؟ از پرستوهایی که با پروازشان ملکوت را زیبایی و جلا بخشیدند.
پدرم فاتح بود.در میدان نبرد همچو شیر خدا می جنگید و در میدان نیایش زاهدی بود که ساعت ها سر بر سجاده می گذاشت.اسوه ی پایداری و ایثار بود.شجاع و دلاور بود.غیر از خدا از هیچ چیز نمی ترسید.نشان دار بود و بی نشان! هیچ وقت طالب شهرت و نام و نشان نبود.هیچ وقت دل به دنیای فانی نمی داد.قدم های محکم و آرامی داشت.همچو خلیج فارس باصفا و آسمانی بود.
پدر! با هر بوسه ات طوفانی بر کویر دلم برپا می کردی.پدر دلم پر میزند برای آن بوسه های پر از عشق و محبتت و هم اکنون من بر نام مقدست بوسه می زنم.
پدر! با هر نفست گلی در بیابان زندگی ام می کاشتی.
پدرم! ای عزیزترینم، پدرم ای ستاره ی سلحشور، ای قهرمان زتدگی ام، ای سفرکرده ی عاشق روزت مبارک
کاش بودند مردان بی ادعا، نه اینکه نیستند، هستند اما مثل درّ کم یابند.شاید هم آنقدر آلوده گناه شده ایم که دیگر احساسشان نمی کنیم راستی دلت برای شهدا تنگ نشده؟ مردان بی ادعا همچون سردار قهاری!
فرمانده تیپ!!! آری اینجاست که باید گفت: کجایند مردان بی ادعا ؟ هستند، باید چشم خود را باز کنیم تا ببینیم ، من دیده ام.نمونه ی بارز آن سردار شهید قهاری سعید بود:« ورودی نمازخانه ی تیپ 18 الغدیر یزد دارای کفش داری است که دو قسمت می شود.ورودی سمت راست مخصوص پاسداران و سربازان افسر و ورودی سمت چپ مخصوص سربازان عادی.مدتی که من انجا خدمت می کردم یکبار نشد این سرباز بی ادعا، شهید قهاری سعید کفش خود را به قسمت کفش داری پاسداران تحویل دهد، همیشه از کفش داری سربازان عادی و داخل صف، کفش خود را تحویل می داد.چقدر تواضع و خشوع.این بود که آن نشد.خاکی بود و لایق شهادت.وقتی خبر شهادت آن سردار رشید را از تلویزیون شنیدم، ناخودآگاه گفتم: آفرین سردار، آخر به آرزویت رسیدی.
به قول رهبر جهان اسلام، حضرت آیت الله خامنه ای:« مثل شماها واقعا حیف است که بمیرند، باید شهید شوید.»
قلم کوتاه کنم، شاید دلیل اصلی دست به قلم شدنم این بود که با خود گفتم: میثم تو که دیده ای صف مردان خدا را، اگر ننویسی مسئولی.بیایید یک روز هم که شده در زندگی مثل شهدا باشیم.بیایید لایق شهادت شویم.به قول شهید آوینی:
«هنر مردان خدا آن است که بمیرند، قبل از آنکه بمیرانندشان.»
«مهندس میثم همتی»
خدای متعال را بی نهایت شاکرم که توفیق سربازی ولایت امر را به من داد.توفیق داد تا در عصری باشم که با معاویه های زمان و شیطان های بزرگ بجنگم.جنگیدن بر علیه شیطان بزرگ آمریکا یک توفیق و یک کار بزرگ است که هم شهدا خوشحال می شوند و هم آقا.
خواسته ی بزرگ این حقیر مرگ در راه حق است که انتظار آن را می کشم.ناامید نمی شوم زیرا با خدایم پیمان بسته ام تا به وقت خودش به یاران شهیدم بپیوندم.از خداوند مهربانم می خواهم جزء کاروان شهداء باشم.گرچه دیر شده و اواخر خدمتم را می گذرانم.ولی به لطف و عنایت الهی دل بسته ام.می دانم یاران شهیدم منتظرم هستند.
نمی دانم چه کاشتی کرده ام؟! آیا ثمر خواه داد؟! خدای من اگر با رفتن بنده ی حقیر، به اسلام و انقلاب کمکی خواهد شد، پس آماده ام باقی مانده ی عمرم را به آقا(رهبر معظم انقلاب) هدیه نمایید.
سرباز پادر رکاب رهبری
سعید قهاری سعید
آری پدرم را می گویم.پدرم! حاج سعید قهاری سعید(فرمانده ی لشکر3حمزه سید الشهدا)
او سراپا تعهد بود.تعهدی برخاسته از خواسته ی پیامبران و ائمه، تعهدی سرشار از قدرت اسلام و صلابت دینی
دوست دارم با زبان خودمانی و سوز و درد با دوستان صحبت کنم.دوست دارم غیرت و شجاعت پدرم را که تا 16 سال عمرم در او عملا دیدم به تصویر بکشم.
پدرم حاج سعید از غیرت زمان را شرمنده کرد.غیرت او در زمستانی سرد در منطقه و دره ای صعب العبور، رسوایی را به دشمنان این انقلاب نشان داد.
می توانم به راحتی بگویم مردانگی پدرم سرچشمه ی رودها، دریاها و آبشارها و اقیانوس ها بود.آری! اویکه و تنها فرمانده ی لشکری بود که در عملیاتی پارتیزانی و در کوه و دره جلودار شد و بقیه ی نیروهای خودی با مشاهده ی فرمانده ل همراهی کرده و حاج سعید با قدرتی برگرفته از مولایش علی(ع) و شیوه ی مالک اشتر وارد میدان می شود و شهادت و زندگی را به قرعه می گذارد و دیگر یاران به ندای او لبیک گفته و در رزمی جانانه و قهرمانانه شهادت را به قرعه ی خود و 8نفر یار دلاور در می آورد.
چقدر شیرین است پس از سالیان دوری از دوستان شهیدش دعوت آنان را لبیک گفتی. می دانم پدرم با روییی سفید و اخذ مدارجی بالا به پیشگاه حق شتافت و همه ی یاران شهیدش به استقبال او آمدند و بر غیرت و مردانگی و شجاعت او احسن گفتند.
زیرا وقتی که از دوستان شهیدش یاد می کرد همیشه می گفت چگونه من با مرگ معمول دوستانم را ملاقات کنم؟؟!
پدر جان فقط دلخوشی من این است که تو آنچه که خواستی و آرزوی این دنیا و آن دنیا برایت بود رسیدی.ولی اخرین لحظات زندگی با ما و مادرم توصیه به عدم وابستگی به دنیا بود.
پدرم سجایا و خصوصیات منحصربه فردی در همه ی ابعاد داشتند.اما در بعد شجاعت ، ایثارجان،مردانگی می توانم بگویم باید کتاب ها نوشت و می توان گفت نامحدود بود.
اکنون وقت آن است که پس از عروج عاشقانه و عارفانه بیاییم وقت فراغت و آسایش، وقت گرمی و سردی، وقت غم و شادی به یاد آن دلیرمردان بیفتیم و هرکس به اندازه ی توان و تلاش خود از این چشمه های ایثار و شجاعت بهره ببریم و در راه حق و عدالت به کار بگیریم.
پدرم دلاورم حاج سعید، همه ی دوستانت می دانند طاقت و صبر تو زمین را هم شرمنده کرد.به قول دوست قدیمی خودت برادر ملکی ،5بار مجروح شدی و تمام خون بدنت در روی عرض خدا جاری گشت.آیا مگر این خون ها می خشکند؟آیا مگر این خون ها فراموش می شوند؟
مصالح کشور و سپاه را بر مصالح خود ترجیح دادی.در آخرین مجروحیت سال73 در اشنویه قبل از بهبودی کامل ،عصا به دست گرفتی و در محل کار حاضر شدی.زمین لشکر3حمزه شاهد این عصا و این جسم مجروح می باشد.به محل کار و دفترت اکتفا نکردی و با پای مجروح دوباره به منطقه رفتی.آیا غیرت،مردانگی و طاقت این نیست؟؟؟
پدر جان،کلمه ی غیرت،شجاعت برای شما شاید خیلی پیش پا افتاده بود.چون بارها می گفتی وظیفه است و دعا کنید که وظیفه ام را درست انجام دهم.
مرگ بر این گروهک های آمریکایی.مرگ بر این فرصت طلبان بی مقصد.مرگ بر این دنیا طلبان بی اعتقاد.آیا شهید قهاری جرمی جز مسلمانی و دلدادگی به خدا داشت؟
پس بیاییم برای ترقی، پیشرفت و حفظ ارزش ها و حفظ حرمت شهیدان همیشه در صحنه باشیم و نگذاریم به قول حضرت امام(ره) نا اهلان و نامردان بر ما حکومت کنند.
فرزندی که همیشه محتاج شماست؛ فاطمه قهاری
بهار 87 دومین بهاری است که پدرم در جوار همرزمان شهیدش و در محفل آنان مهمان شده است و با این اوصاف به ما هم نظر لطف خود را می نماید.میدانم او همچنان مثل گذشته به ما نگاه مهربانه می کند، در مشکلات به ما کمک می کند و شاهد تمام اعمال و رفتار ماست.
آری.حاج سعید پدر مهربانی برای من و بنت الهدی و احمد است.او هیچ وقت سایه ی مهرش را از سر ما نمی گیرد.چون خیلی ما را دوست داشت.در زمان سال تحویل بر سر مزار دوستش و همرزم شهیدش،شهید پروینی رفتیم.گفتم پدر جان ما به دیدار همرزمت آمده ایم تا بدانی ما هم تحویل سال جدید در کنار شماها هستیم و شماها را فراموش نکردیم.در زمان شروع سال جدید از او خواستم تا نظر لطف و دست عنایت بر سرم بکشد و یاری ام دهد تا بتوانم در ادامه ی راهش مرا یاری دهد.
بهار86-87 پدرم با اولیای خدا محشور شد تا مزد ایثارگری هایش را بگیرد.او محشور شد با خوبان تا خستگی چندین ساله اش را بگیرد و زندگی نو شروع کند.آری مطمئن هستم بابا در زمان شروع سال نو به ما عیدی داد.عیدی بابا امید و افتخار و سربلندی بود که نثار یادگارانش کرد.با گذشت یکسال و یک ماه از شهادت پدرم فهمیدم که پدر حقیقتا جز آن آیه ی قشنگ قرآن است که می فرماید: «شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می خورند» .آری بابا با کمک های خودش ما را یاری کرده و شاهد بودن خودش را ثابت کرده.او زنده است و روح بلندش همه جا حاضر و ناظر است و می دانم او سال جدید را با ما بود.می دانم چهره ی قشنگش را بر چهره ی من گذاشت و بوسه ی سال نو بر صورت من زد.اما مصلحت خدا است که بطور نامحسوس بیاید و بچه هایش را سرکشی کند.پدر جان همیشه وجود پربرکت تو را احساس می کنم.